كـــس ندارد ذوق مستي، مي گساران را چــه شـــد؟

یـــاری انــدر کس نمیبینم یاران را چه شــد ؟

دوستی کی آخر آمد،دوستداران را چه شد ؟

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست؟

خـــون چکید از شاخ گل باد بهاران را چـه شـــد؟

کـــس نمی گویدکـه یاری داشت حق دوستی

حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد ؟

لعلــــی از کان مـــروت برنیامــــد سالهاست

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد ؟

شهر یاران بـود و خاک مهربانان این این دیار

مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شـــد ؟

گــــــوی توفیق و کرامـت در میان افکنده انـــد

کس به میدان در نمی آید سواران را چه شد ؟

صد هزارن گل شکفت و بانگ مرغی بر نخاست

عندلیبان را چــــه پیش آمد هزاران را چـــه شــد؟

زهره سازي خوش نمي سازد مگر عــودش بسوخت!

كـــس ندارد ذوق مستي، مي گساران را چــه شـــد؟

حافظ اسرار الهی کس نمی داند خمــــوش

از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد ؟

خیابان ها را شخم بزنید!!

شنیده اید که : بعضی افراد برای حل مشکل خود و مخاطب ، صورت مسئله را پاک می کنند . داستان بعضی از اقدامات شهرداری در سطح شهر کرمانشاه هم ، داستانی این چنین است.

مسئله کنترل سرعت وسایل نقلیه درون شهری با ریختن تپه ای از آسقالت بر سر هر کوچه و برزن و نیز در بلوار های شهر حل نمی شود . این یک آموزش عمومی و ارتقا سطح نگرش فرهنگی جامعه را می طلبد ؛ زیرا :

اولا؛ این کار غیر قانونی است و کسی که به علت این کار دچار حادثه شود می تواند پیگری قانونی داشته باشد تا شهرداری محکوم به جبران خسارت شود چون « طبق استانداردهای موجود ارتفاع بلند ترین نقطه یک سرعت گیر باید 3 تا 4 اینچ(7تا 10cm) باشد و در اماکنی توصیه میشود که حداکثر سرعت وسایل نقلیه از 5تا 10 مایل(15km) تجاوز نمیکند. » نه درخیابان ها و بلوارها و بزرگ راه ها...

ثانیاً ؛اگر این کار غیرقانونی انجام می دهید حداقل با علائم هشدار دهنده بخصوص در شب ، رانندگان را از سرعت گیر در خیابان ها ، مطلع نمایید.

ثالثاً ؛می توانید تمام خیابان های شهر را شخم بزنید تا همه رانندگان بالاجبار ، با سرعت مطمئنه حرکت کنند.

آقایان اعضای شورای شهر می توانند باقیات و صالحاتی از خود به جای بگذارند و بر حسب وظایف نمایندگی ، با همراهی شهرداری و راهنمایی و رانندگی از طرق مختلف نسبت به آموزش و ارتقا سطح فرهنگ عمومی رانندگی شهروندان که یک" مشکل کشوری است " برنامه ریزی لازم داشته باشند.

در بعضی چهار راه های شهرکرمانشاه مثل میدان کارگر ، به خاطر کنترل ومدیریت ترافیک ، براساس ابتکار مهندسین پیمانکار ، چهار راه به کوچه باریکه ای تبدیل شده است که نه تنها موجب کم شدن بار ترافیکی منطقه نشده بلکه موجب اسراف در بیت المال و تحمیل هزینه های مالیاتی به مردم شده است ، آیا این اقدام ، یک کار مطالعه شده بود یا یک تصمیم فوری نظزی؟؟

نـــــه هر که سر بتراشد قلندری دانـــد

خداوند نعمت بزرگی که به مسئولین و سخنوران ایرانی داده است نام آمریکا و سخن گفتن در باره دولت جنایتکار اوست. اگر موضوع آمریکا نبود مدیران ما حرفی برای گفتن و طرحی برای در انداختن نداشتند هرجا کم می آورند، دست آمریکا را رو می کنند و هرجا هم حرفی برای مردم و مخاطبین ندارند با مشت محکم به دهان آمریکا می زنند.

بعضی افراد مسئول کوچک وبزرگ هم ، با بهره گیری از این نعمت خدادادی ، حرف هایی می زنند که آدم از شنیدن آن خنده اش می گیرد ؛ موضوع گیری سیاسی ، کار متولیان کشور برای روحیه دادن به مردم و خنثی کردن حمله فکری رقبای بین المللی است . مثلا اگر رئیس جمهور کشور می گوید: « صدور فطعنامه های سازمان های بین المللی علیه ایران کاغذ پاره ای بیش نیست و برای ما اهمیت و ارزشی ندارد .» جدای از درست یا غلط بودن این موضع گیری و تبعات بیت المللی آن ؛ او برای تقویت روحیه مردم جامعه، مجبور و نیازمند به بیان این چنین سخنانی در بین مردم است. ولی اگر بخشدار و یا فرماندار و یا مدیرکل یک اداره ای ، این حرف را در جمع چندنفره اداری افراد منطقه کوچکی به زبان می آورد؛ حرف مفتی زده است. صدور قطعنامه منفی علیه هر کشوری اثر اقتصادی و سیاسی و بین المللی خود را دارد و خسارت تحریم ها بر کشورها قابل انکار نیست حالا اگر کسی تبعات منفی تحریم ها را نمی بیند، خداوند چشم بینایی و بصیرت به او بدهد تا بتواند و اقعیات اجتماع و تبعات واثر سخن خود را ببیند و بعد دهن بجنباند …..

که گفته اند :

نـــه هر که چهره برافروخت دلبــری دانــــد....... نـــــه هر که آینه سازد سکندری دانـــد

نه هر که طرف کله کـــج نهاد و تند نشست....... کلاه داری و آیین ســـروری دانــــــــــد

تـــو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکـــن ....... که دوست ، خود روش بنده پروری داند

هــزار نکتــه باریکتر ز مــــــو این جــــاست....... نـــــه هر که سر بتراشد قلندری دانـــد

وصــــد البتـــــــه

به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد ....... جهان بگیرد اگر دادگستری دانــــــد

بشنو از نی چون حکایت می کند....

"بیست و نه سال پیش، بعدازظهر روز ۷ تیرماه در لحظات پایانی یک جلسه طولانی شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی در سرچشمه تهران که درباره مسائل جنگ و انتخاب وزیر امور خارجه بود و بسیاری از دوستان و مسئولان آن روز به‌ویژه دو همسنگر دیرینم آیت‌الله دکتر بهشتی و آیت‌الله دکتر باهنر حضور داشتند، خبر آوردند که حال همسنگر دیگرمان، آیت‌الله خامنه‌ای که روز قبل در یک بمب‌گذاری در مسجد ابوذر مجروح شده بود، وخیم است.........."

در یک آن چشمم با چشمان شهید بهشتی تلاقی کرد و عمق ناراحتی را در وجودشان دیدم. جلسه به پایان رسید و پس از مشورت، قرار – که در آن لحظات تقدیر بود- بر این شد که من بر بالین مجروح در بیمارستان بروم، دکتر باهنر به خاطر خستگی مفرط، لحظاتی قبل از انفجار در حال ترک محل بودند که قبل از خروج از درب حیاط موج انفجار همراه با شعله ایشان را متوقف می‌کند تا پس از حادثه شاهد و مخبر صادقی از منظره دهشت‌بار باشند و دکتر بهشتی بماند تا در جلسه‌ای دیگر با مسئولان عضو حزب از قوای مقننه، قضائیه و مجریه، درباره مسائل کشور بحث و تبادل‌نظر کنند.

وخامت حال آیت‌الله خامنه‌ای به‌گونه‌ای بود که همه چیز را فراموش کرده بودم و تمام فکر و ذکرم به کارهای پزشکانی معطوف بود که برای کم کردن آلام ایشان تلاش می‌کردند.

با اینکه با حاج احمدآقا در منزل قرار داشتم، دیروقت به منزل رسیدم و دیدم ایشان منتظرم نشسته است. بحث درباره انتخابات ریاست جمهوری بعد از عزل بنی صدر بود. نمی‌دانم چقدر گذشت که صدای زنگ تلفن مرا به سوی خود برد. صدایی خسته از آن سوی تلفن، شکسته و بسته خبر از حادثه‌ای در سرچشمه داد که بر من آوار شد.

چشمم را بر هم گذاشتم، قیافه و اسم همه کسانی به نظر می‌آمد که قرار بود در آن جلسه باشند، مخصوصاً آخرین لحظات دیدار من با دکتر بهشتی و سخنانش که در آستانه خروجی درب که فکر می‌کنم گفتند: «تو برو، آنجا واجب‌تر است و ما اینجا را اداره می‌کنیم

نمی‌توانستم باور کنم که پس از مطهری، مفتح، هاشمی‌نژاد که رفته بودند و خامنه‌ای که معلوم نبود می‌ماند یا می‌رود، حالا بهشتی و باهنر هم رفته باشند. گویی آسمان بر من فرود آمده بود و غم با همه سنگینی خویش قلبم را می‌فشرد و صدای زنگ تلفن که گاه‌گاه به گوش می‌رسید و فاطمه، دخترم، برمی‌داشت و با خبرهای ضد و نقیضی که می‌شنید، بر التهاب قلبم، آب می‌زد و آتش.

نمی‌دانستم چکار کنم، مأموران امنیتی اجازه حضورم را در محل حادثه نمی‌دادند و کلام تکراری آنها در پاسخ به پرسش تکراری من که «چه شده؟» این بود که صدای آمبولانس‌ها قطع نمی‌شود، مردم مشغول بیرون کشیدن جنازه‌ها و مجروحان از زیر آوارها هستند.

در گرماگرم آن لحظات هیجانی، صدای تلفن مرا به سوی خویش برد و وقتی گوشی را برداشتم، دیدم صدای دوست‌داشتنی دکتر باهنر است که انگار از آسمان‌ها صحبت می‌کند، بغض‌آلود و متعجب سلام و علیک کردیم. من فکر می‌کردم او نیز در جلسه است. او گفت: دربان به من گفته بود که تو از درب خارج شده‌ای. پرسیدم: چه شد؟ تو چه شده‌ای؟ گفت: «قبل از شروع جلسه، آقای درخشان (یکی از شهدا) که خستگی مفرط مرا دید، به اصرار گفت که بروم تا استراحت کنم.

آمدم نزدیک درب بزرگ. همان لحظه که می‌خواستم نزدیک ماشین شوم انفجار رخ داد. شعله آتش تا درب خروجی رسید و شیشه‌های ساختمان وسط شکست. دیوارهای سالن عقب رفته و سقف یکپارچه آمده پایین. برق خاموش، صدای ضجه و استغاثه و ذکر و دعا از زیر آوار به گوش می‌رسید. آتش‌نشانی آمده و جرثقیل می‌خواهد سقف را یکپارچه بردارد. خطر ضدانقلاب هم وجود دارد و مردم نمی‌گذارند چهره‌های سرشناس در محوطه بمانند. با زور و التماس آنها را از صحنه بیرون می‌برند

نمی‌دانم بر زبان آوردم یا در دلم بود که به خاطر زنده ماندن ایشان خدا را شکر کردم، اما نمی‌دانستم او نیز به همین زودی‌ها مسافر است. پرسیدم: بهشتی چه شد؟ گفت: نمی‌دانم، خبرها متناقض است. می‌گویند سالم است، می‌گویند مجروح شده و می‌گویند به شهادت رسید.

آن شب برای من به درازای شب عاشقان بیدل بود، اما با این تفاوت که در سحرگاهش به جای وصل، خبر از هجران آوردند. ساعت ۲ بامداد بود که خبر آوردند بهشتی، بهشتی شده و من کوه مصیبت رفتنش را بر دوش گرفتم تا کارهای مملکت در غیاب دو رئیس قوه دچار مشکل نشود. صبح علی‌الطلوع به نخست وزیری رفتم تا هم بیشتر بدانم و هم ببینیم چکار باید بکنیم. قرار شد در یک پیام رادیویی با مردم صحبت کنم و دلداریشان بدهم!! پس از آن به مجلس رفتم، مجلسی که خانه ملت بود، حالا دیگر خانه عزا شده بود. ۲۷ نماینده از نقاط مختلف کشور پر کشیده بودند. کمی با نمایندگان صحبت کردم و قرار شد به مأمن دلها، یعنی جماران برویم تا دلگرمی فراق یاران را از کوه صبر یعنی امام(ره) بشنویم. ۵/۸ صبح روز بعد از حادثه بود که در اتاق کوچک بیرونی امام را دیدم. دل ما می‌لرزید که نکند از فراق «بهشتی مظلوم» دلش بایستد که دل امتی می‌ایستاد. با دیدن او، نمی دانم چه شد که این شعر به یادم آمد:

بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت سر خمّ می‌سلامت، شکند اگر سبویی

باورکردنی نبود که ایوب زمان در آن حالات که می‌دانستم آتش غم در همه وجودش شعله می‌کشد، با ذکر حادثه و لطیفه‌ای از تاریخ قدیم حوزه علمیه نجف و اشاره به سرنوش انبیاء و اولیاء به ما آرامش و اعتماد به نفس دادند.

کبوتر خیالم بر شاخسار یاد هر عزیزی می‌نشست که هنوز نمی‌دانستم زنده‌اند یا شهید شده‌اند، چون از لحظه انفجار تاکنون کسانی را دیده بودم که فکر می‌کردم شهید شدند و کسانی را که اسمشان قبلاً جزو مجروحان بود و یا اسمشان جزو شرکت‌کنندگان در جلسه نبود، اما خبر می‌آمد که شهید شده‌اند.

ذهنم به سوی بهشتی می‌رفت، صدایش، خیالش، نگاهش، مظلومیتش و تمام خاطراتی که سالهای سال با او داشتم، یک لحظه رهایم نمی‌کرد، مخصوصاً آن جمله‌ای که روزی به او گفتم: سید! با این همه تهمت و توهین چه می‌کنی؟ خندید و گفت: آسیاب به نوبت!

فکر می‌کنم سه‌شنبه بود که قرار شد پیکر شهدا را تشییع کنیم. سه نظر بود: عده‌ای می‌گفتند به اصفهان ببریم، گروهی می‌گفتند به قم ببریم و اکثریتی که می‌گفتند در بهشت‌زهرا، مرکز نور باشند. در دفترم در مجلس شورای اسلامی نشسته بودم که خبر آوردند ازدحام مردم برای تشییع شهدا بیش از حد شد. قرار شد برای مردم صحبت کنم، به محض اینکه با مردم روبرو شدم، شیون مردم چنان بلند شد که من در تمام عمرم چنان صحنه اندوه‌باری را ندیده بودم و بعدها در زمان رحلت امام دیدم. دست‌های مردم آن‌چنان در فضا حرکت می‌کرد که گویی طوفانی سهمگین مزرعه گندم رسیده‌ای را به موج انداخته است و شعاری که بر شدت اشک من می‌افزود: «هاشمی هاشمی بهشتی‌ات کو؟»

سعی می‌کردم گریه نکنم اما اشک امانم نمی‌داد، می‌دانستم همه ناظران داخلی و خارجی روی حرفهای امروز من حساب می‌کنند. پیش از این با تکرار آیات مربوط به جنگ احد کمی خود را دلداری داده بودم و آن روز برای مردم عزادار از توطئه شومی گفتند که دشمنان انقلاب و اسلام در سر دارند.

سخنرانی آن روز من در اسناد و مدارک هست و کسانی که می‌خواهند، می‌توانند مراجعه کنند. بعد از حرفهای من بهشتی را مردم شهر به همراه ۷۲ شهید دیگر بر شانه‌های خویش تا بهشت زهرا بردند و من به بیمارستان برگشتم تا نگذارم داغ این خبر بر دل رفیق و همسنگرمان، آیت‌الله خامنه‌ای بنشیند. حال و روز خوبی نداشت، از درد به خود می‌پیچید، اما روزنامه و رادیو می‌خواست. گفتم: به چه کارت می‌آید؟ گفت: می‌خواهم بدانم در بیرون چه خبر است!! گریه امانم نمی‌داد و به سختی بغضم را فرو نشاندم و گفتم: آری، بیرون خیلی خبرها است که حتماً باید بدانی!!!

گویا پس از رفتن من، فهمید و اینکه بر او چه گذشت، نمی‌دانم. من بودم و مجلسی که حدنصاب نداشت. دولت بود و جلساتی که چهار عضو فعال و چندین معاون وزیرش نبودند و قوه قضائیه‌ای که رئیس آن سیدالشهدای مسافران سرچشمه بود.

آتش جنگ در غرب و جنوب شعله می‌کشید و شورای عالی دفاع سه عضو اصلی خود، دکتر بهشتی، آیت‌الله خامنه‌ای و دکتر چمران را نداشت که چند روز پیش به شهادت رسیده بود. رقبای سیاسی که بی‌کفایتی‌شان برملا شده بود، می‌خواستند روزگار را از گردش بیندازند و پس از عبور از گردنه احد حدود هفتاد تن را همراه حمزه انقلاب شهید کردند تا خیالشان از امام و یاران امام راحت شود.

روزهای تلخی بود، اما در آن تلخی‌ها و سختی‌ها، خدای بزرگ را بنازم که لحظاتی بسیار شیرین را رقم می‌زند، مخصوصاً آن روزی که نمایندگان مجروح را با برانکارد به صحن مجلس آورده بودند تا جلسه به حدنصاب برسد و وقتی صدای زنگ آغاز جلسه را نواختم، بر عظمت خون شهیدان درود فرستادم که با موج‌آفرینی خویش نمی‌گذارند دریای انقلاب راکد شود.

پیر کنعانی انقلاب در هجران یوسف خویش سخنانی گفت که برای ما و دشمنان، مایه دلگرمی و دلسردی بود. مخصوصاً جمله ای که همه – دوست و دشمن را- به آتش کشید این بود که «بهشتی مظلوم زیست و مظلوم مرد» تعبیر مظلوم برای مرگش تمام تارهای عنکبوتی نفاق را بر هم ریخت و تعبیر مظلوم برای زندگی‌اش، آه از نهان‌خانه دلهایی برآورد که با فریب‌خورده بودند و طعنه‌ها را آغشته به توهین و تهمت کرده بودند و در هر فرصتی به حریم پاک زندگی‌اش می‌افکندند.

اینک از آن روزها ۲۹ سال می‌گذرد، ۲۹ سالی که اوراق دفترش هر روز حادثه‌ای را در سینه خویش دارد. انقلاب جوان با همه فراز و فرودها در مسیر تکامل است و امام نیست، اما وصیت‌نامه و مجموعه آثار گفتاری، شنیداری، نوشتاری و دیداری‌اش چراغ راه ماست.

دشمنان نیز هستند، اما رنگ عوض کرده‌اند. هنوز در کیش و کمان دشمنی خویش تیرهای توهین و تهمت و دروغ را دارند که هر از چند گاهی چشم بسته و چشم باز می‌اندازند. گاهی به هدف می‌خورد و گاهی مثل همیشه بر سنگ.

ما نیز با همه سفارشاتی که از پیرو مراد خویش داشتیم، شاید به خاطر دلتنگی‌های زمانه، سعه صدر سابق را نداریم. دشمنان ما وسیع‌تر شده‌اند، اما دایره دشمن‌شناسی ما محدود شده است. دشمنان دوست‌نما در ما رخنه کرده‌اند و بر پنجره نگاه ما برای رویت دوردست‌ها گل گرفته‌اند، روزمرگی ما را به اضطراب واداشته است.

مشفقانه‌ترین انتقادها را برنمی‌تابیم و نقشه‌های شوم دشمنان دوست‌نما را درنمی‌یابیم. نفاق را صداقت، توهین را صراحت، دروغ را درایت، تهمت را شجاعت و شعار را بصیرت می‌دانیم. اما در این آشفته بازار، انقلاب اسلامی و آرمان‌های امام راحل آن عزیزی است که:

گر نگه‌دار وی آن است که من می‌دانم

شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد.

انقلاب آن روزها اگر با رفتن مطهری، بهشتی، باهنر و رجایی احساس خلاء می‌کرد - که با وجود امام نمی‌کرد-، امروز مطهری‌ها، بهشتی‌ها، باهنرها و رجایی‌ها فراوانند و حتی اگر تیر تهمت‌ها برای ترور شخصیت‌ها زهرآگین شود، پادزهر داوری مردم نمی‌گذارد بار گرانقدر این درخت تناور، یعنی انقلاب اسلامی خشک و حتی شاخ و برگ‌هایش پژمرده گردد.

سرچشمه انقلاب هنوز جوشان است و زلال جاری آن شاید در مسیر گل‌آلود شود، اما این وعده تخلف‌ناپذیر خداوندی در «استعینوا بالصبر و الصلاه» و «ان تنصروا الله ینصرکم» است که انشاءالله به اقیانوس ظهور حضرت حق می‌پیوندد. انشاءالله

ميانگين حقوق معلمان

حاجي بابايي:

ميانگين حقوق معلمان در سطح كشور 645 هزار تومان است.

ملانصرالدین انگشت خود را روی زمین گذاشت و گفت :

این جا وسط زمین است ! هرکه قبول ندارد برود متر کند.

احتمالا جناب وزیر آموزش وپرورش ، هزینه های ساخت و ساز و تعمیرات و سرانه های دانش آموزی مدارس و.... را در این میانگین آورده اند. و هرکس قبول نمی کند برود خلاف این نظر را اثبات بکند .

ميلاد امام علي (ع) مبارك باد

درس هایی از زندگی امام علی(ع)

غیر از هزاران درس که از سخن علی ، سکوت علی ، عمل علی ، جهاد علی ، اندیشه و احساس علی وزیبایی های لایتناهی روح شگفت علی می توان آموخت ، سه درس دیگر نیز هست که بسیار ارجمند است و سخت آموزنده و امروز وهمه روزه ،زنده و آن :

1 – درسی که باید از « خاندان علی » آموخت ؛ خودش ، به عنوان یک پدر ، فاطمه به عنوان یک مادر ، حسین به عنوان یک پسر ، زینب یک دختر .

2 - درسی که از جبهه دوستان علی باید آموخت ؛ ابوذر ، سلمان ، میثم تمار ،عمار و حجر.

3 – درسی که باید از جبهه دشمنان علی آمورخت و چه درس بزرگ و عمیق و آگاه کننده ای! دشمنانش ؛

* یا دشمن آشکار حقیقت هستند، قاسطیــن و گروه معاویه و نهروانیان ، همان دشمنان رویاروی خارجی ، همان کسانی که آشکارا ، ستمکار وجلاد و دشمن هستند.

* و یا بی شعوران حقیقت ناشناس هستند ؛ مارقیـــن وگروه خوارج ، کسانی هستند که در اثر اشتباه ، بداندیشی وکج اندیشی ، بی شعوری و تعصب و کم آگاهی و انتخاب راه بد و تبلیغات خارجی وسمپاشی دشمن و شایع سازی خیانتکاران ..از راه دین خارج شده اند، آلت دست دشمن و مزدور بی مزد و مغرض بی غرض اند.

* و یا حق شناسان خیانتکار هستند؛ ناکثیـــن و گروه جمل ، تمام دوستان و همرزمان وهم ایمانان نیمه راهی هستند که در وسط راه ، از پشت خنجر می زنند.

مجموعه آثار شماره 26

دکتر علی شریعتی

مهمان دوستی حضرت علی (ع)

مهمان دوستی حضرت علی (ع)

آورده اند که:

روزی امیرالمؤمنین علی علیه السّلام را دیدند که می گریست.از او سؤال کردند که: «سبب گریستن چیست؟»گفت: از این بدتر چه باشد؟، که هفت روز است مرا مهمان نیامده است و خانه من از برکت مهمان محروم است « واین غایت کرم ومروّت و شرف او بود.»

جوامع الحکایات عوفی
صفحه21

آنتن های ماهواره

با وجود کوششهای متعدد ، روند استفاده از ابزار دریافت سیگنالهای ماهواره ای افزایش یافته و پشت بامهای شهروندان به تسخیر این فناوری رمز آلود در می آیند. در این میانه که هنوز برخی از مسئولین فرهنگی نمی دانند ماهواره فرصت است یا تهدید ؛ بدیهی است که روش های مقطعی هم برای رهاندن نهاد مقدس خانواده از تهدیدها و در عین حال تمهید استفاده صحیح از فرصت های این پدیده تکنولوژیک اثر بخش نمی شود...

...

...