کو مرا خضر رهی تا که نمایم سفری

چه خبرهاست خدایا که ندارم خبری

کو مرا خضر رهی تا که نمایم سفری

با که گویم که چه ها می کشم از دست دلم

با تو گویم که ز احوال دلم باخبری

اسم اعظم که ز احصاء و عدد بیرون است

اسم آه است نصیبم نه که اسم دگری

حاصل آن همه از گفت و شنود شب و روز

بجز از حیرت و دهشت چه مرا شد ثمری

دگر از ذره روا نیست دهن بگشادن

فهم ذره است چو فهمیدن شمس و قمری

دیده آن که به روی تو نباشد نظرش

نتوان گفت مر او را که تو صاحب نظری

ای خوش آن بنده بیدار بدیدار رخت

دارداز عشق وصالت به سحرها سهری

صمت و جوع و سهرو خلوت و ذکر بدوام

خام را پخته کند پخته شود پخته تری

چون که خودعین سلام است بهشت است نظام

مظهر اسم سلام است هر آنچه نگری

از دغلبازی و سالوسی نسناسی چند

دین حق را چه زیانست و چه خوف و ضرری

آن همه اشک بصر کز حسنت جاری شد

باز از لطف تو داراست چه اشک و بصری

علامه حسن زاده آملی حفظه الله