بخیل و فقیر

فقیری به در خانه بخیلی آمد،

گفت: شنیده ام که تو قدری از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم ، به من چیزی بده .

بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام.

فقیر گفت : من هم کور واقعی هستم ، زیرا اگر بینا می بودم ، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر