روزی حضرت روح الله می گذشت. ابلهی با وی دچار شد و از حضرت عیسی سخنی پرسید؛ بر سبیل تلطّف جوابش را باز داد و آن شخص مسلّم نداشت و آغاز عربده و سفاهت نهاد. چندان که او را نفرین می کرد، عیسی تحسین می نمود ...
عزیزی بدان جا رسید؛ گفت:« ای روح الله، چرا زبون این ناکس شده ای و هر چند او قهر می کند، تو لطف می فرمایی و با آن که او جور و جفا پیش می برد، تو مهر و وفا بیش می نمایی».
عیسی گفت: « ای رفیق، موافق کلّ اناءِ یترشع بمافیه، از کوزه همان برون تراود که در اوست؛ از او آن صفت می زاید و از من این صورت می آید. می از وی در غضب نمی شوم و او از من صاحب ادب می شود. من از سخن او جاهل نمی گردم و او از خلق و خوی من عاقل می گردد.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر