ساده دل

لگد نخورده

گران جانی بی ادبی می کرد. عزیری او را ملامت نمود. گفت : «چه کنم ؟ آب وگل مرا جنین سرشته اند.» گفت : « آب وگل را نیکو سرشته اند امّا لگد کم خوده است!» «لطایف الطّوایف»

زاهدی از جهت قربان (برای قربانی کردن) گوسپندی خرید در اره طایفه طرّاران او را بدیدند.طمع در بستندوبا یک دیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بستانند . پس یک تن به پیش او در آمد و گفت : این سگ را کجا می بری ؟ دیگری گفت : این مرد عزیمت شکار می دارد که سگ در دست گرفته است ؟سوم بدو پیوست و گفت : او در کسوت (لباس) اهل صلاح (صالحان)است امّا زاهد نمی نماید؛ که زاهدان با سگ بازی نکنند و دست وجامه ی خود را از آسیب (تماس) او صیانت (نگهداری ) واجب بینند.

از این نَــسَـق هر چیز می گفتند تا شکّی در دل زاهد افتاد وخود را در آن متّهم گردانید( به شک وتردید افتاد) وگفت که شاید بُـــــوَد که فروشنده ی این ، جادوگر بوده است وچشم بندی کرده . در جمله گوسپند را بگذاشت وبرفت وآن جماعت بگرفتند وببردند وخوردند!! « کلیله ودمنه »

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر