دو حکایت

نوشته ‏اند :

روزى اسكندر مقدونى، نزد دیوجانس آمد تا با او گفت و گو كند. دیوجانس كه مردى خلوت گزیده و عارف مسلك بود، اسكندر را آن چنان كه او توقع داشت، احترام نكرد و وقعى ننهاد. اسكندر از این برخورد و مواجهه دیوجانس، برآشفت و گفت ::

این چه رفتارى است كه تو با ما دارى؟ آیا گمان كرده‏اى كه از ما بى‏نیازى؟
آرى، بى‏نیازم
- تو را بى‏نیاز نمى‏بینم. بر خاك نشسته‏اى و سقف خانه‏ات، آسمان است. از من چیزى بخواه تا تو را بدهم.
اى شاه! من دو بنده حلقه به گوش دارم كه آن دو، تو را امیرند. تو بنده بندگان منى !
آن بندگان تو كه بر من امیرند، چه كسانى‏اند؟
خشم و شهوت؛ من آن دو را رام خود كرده‏ام؛ حال آن كه آن دو بر تو امیرند و تو را به هر سو كه بخواهند مى‏كشند .
برو آن جا كه تو را فرمان مى‏برند؛ نه این جا كه فرمانبرى زبون و خوارى.

منبع:

بابایی، رضا، حکایت پارسایان


گویند :

شغالى، چند پر طاووس بر خود بست و سر و روى خویش را آراست و به میان طاووسان درآمد. طاووس‏ها او را شناختند و با منقار خود بر او زخم‏ها زدند.

شغال از میان آنان گریخت و به جمع همجنسان خود بازگشت؛ اما گروه شغالان نیز او را به جمع خود راه ندادند و روى خود را از او بر مى‏گرداندند.

شغالى نرم خوى و جهاندیده، نزد شغال خودخواه و فریبكار آمد و گفت :

«اگر به آنچه بودى و داشتى، قناعت مى‏كردى، نه منقار طاووسان بر بدنت فرود مى‏آمد و نه نفرت همجنسان خود را بر مى‏انگیختى. آن باش كه هستى و خویشتن را بهتر و زیباتر و مطبوع‏ تر از آنچه هستى، نشان مده كه به اندازه بود باید نمود .»

منبع:

فروزانفر، بدیع الزمان، قصص و تمثیلات مثنوی، ص92.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر