حکايت اوّل :
يکي را شنيدم از پـــيـران مربي، که مريدي را همي گفت : اي پسر ، چندان که تعلق خاطر آدميزاد به روزي است اگر به روزي ده بودي به مقام از ملائکه ، درگذشتي .
فراموشت نکرد ايزد در آن حال ..... .......که بودي نطفه مدفوق و مدهوش
روانت داد و طبع و عقل و ادراک ............جمال و نطق و راءي و فکرت و هوش
ده انگشت مرتــب کـــــرد بر کف ........دو بازويت مرکب ساخت بر دوش
کنون پنداري از ناچيز همت ..............که خواهد کردنت روزي فراموش
****
حکايت دوم :
هرآن سِـــــــري که داري با دوست در ميان منه ، چه داني که وقتي دشمن گردد ؛ و هر گزندي که تواني به دشمن مرسان که باشد که وقتي دوست شود .
رازي که نهان خواهي با کس در ميان منه وگرچه دوست مخلص باشد که مران دوست را نيز دوستان مخلص باشد ، همچنين مسلسل .
خامشي به که ضمير دل خويش.. ....با کسي گفتن و گفتن که مگوي
اي سليم آب زسرچشمه ببند .........که چو پر شد نتوان بست به جوي
جالب بودن . مخصوصاً دومی . چون خیلی تا حالا سرم اومده . آدم همیشه از نزدیکانش میخوره
پاسخحذفبا درود و سپاس فراوان : شهرام