دیـوانـه و درویــش


دیوانه ای به نیشابور می رفت. دشتی پر از گاو دید ، پرسید: « این ها از کیست؟»

گفتند:« از عمیدنیشابور است.» از آن جا گذشت . صحرایی پر از اسب دید.

گفت: « این اسب ها از کسیت؟»

گفتند: « از عمید »باز به جایی رسید با رمه ها و گوسفندهای بسیار.

پرسید: « این همه رمه از کیست؟»

گفتند:« ازعمید.» چون به شهر آمد، غلامان بسیار دید،

پرسید : « این غلامان از کیست؟»

گفتند : « بندگان عمیدند.»درون شهر سرایی دید آراسته که مردم به آن جا می آمدند و می رفتند.

پرسید : « این سرای کیست؟»

گفتند: « این اندازه نمی دانی که این سرای عمید نیشابور است ؟»

دیوانه دستاری بر سر داشت کهنه و پاره پاره؛ از سر برگرفت به آسمان پرتاب کرد و

گفت :

« این را هم به عمید نیشابور بده، زیرا که همه چیز را به وی داده ای.»

سـخـن درویــــش

گویند: درویشی به دهی رفت و از مردم آن ده تقاضای کمک کرد تا بلکه ، نان و آبی به او بدهند.

مردم روستا از هرگونه بخشش به درویش خوش سیرت ، خودداری کردند به او و سخنش اعتنایی نکردند.


درویش وقتی خواست از ده بیرون برود گفت:

ای مردم! اگر به من کمک نکنید ، همان کاری که با مردم روستای قبلی کردم ، با شما انجام می دهم.

مردم فکر کردند که احتمالاً درویش بر مردم روستای قبلی نفرین کرده و آن مردم دچار عذاب شده اند، فوراً هرکسی به خانه رفته وهر چیزی، به اندازه توانش برای کمک به درویش آورد و به هدیه داد.


وقتی مردم روستا ،خیالشان راحت شد از اینکه درویش به آنان ضرری نرسانده ونمی رساند، از او خواستند که بگوید چه بلایی بر سر روستای قبلی آورده است.


درویش گفت:

هیچی؟! به مردم آن روستا گفتم به من کمک کنید ؛ کمک نکردند به روستای شما آمدم ، اگر شما هم کمک نمی کردید به روستای دیگری می رفتم .

۱ نظر:

  1. سلام دوست عزیز. من هم معلم هستم و در روستاهای کردستان تدریس میکنم. قبلا لینک وبلاگ موثر و خوب شما را در برخی از سایتها و وبلاگهای صنفی معلمان دیده بودم و از مطالب خوب آن بارها استفاده کرده ام. باعث افتخار و خوشحالیم است که وبلاگ چزوو در وبلاگهای مفید معلمان از جمله تقریرات لینک شود. من هم با اجازه شما تقریرات را در قسمت پیوندها قرار دادم. با سپاس-"چزوو"http://chzoo.blogfa.com/

    پاسخحذف