شبلی و منصورحلاج


منصور حلاج را که به دار آویختند، جماعتی فریب خورده یا زرگرفته و حق به ناحق فروخته، پای چوبه دار گرد آمده و به او سنگ می زدند و حلاج لب فرو بسته بود. نه سخنی به اعتراض می گفت و نه از درد فریادی می کشید.


در این میان شیخ شبلی نیز که از آن کوی می گذشت، سنگی برداشته و به سوی او پرتاب کرد. منصور حلاج از ژرفای دل آه سردی کشید و به فریاد از درد نالید. پرسیدند از آن همه سنگ که بر پیکرت زدند گلایه ای نکردی، مگر سنگ شبلی چه سنگینی داشت که فریاد برآوردی؟

منصور در پاسخ گفت؛ از آن جماعت فریب خورده انتظاری نیست چرا که مرا نمی شناسند و علت بر دار شدنم را نمی دانند، شبلی اما از ماجرا باخبر است. از او انتظار دلجویی و حمایت داشتم نه سنگ پرانی و ملامت .


گفت آن یار کـــز او گشت سر دار بلنـــــد ………. جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کــــرد

فیـــــض روح القدس ار باز مدد فرمایــــــــد ………. دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد

گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست ………. گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کـــــرد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر