پادشاه و اسیر

پادشاهی را شنیدم که به کشتن اسیری اشارت کرد، بیچاره در آن حالت نومیدی به زبانی که داشت ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن که گفته¬اند هرکه دست از جان بشوید هرچه در دل دارد بگوید.

وقت ضرورت چو نماند گريز ………. دست بگيرد سر شمشير تيز

مَلــَک پرسيد : «اين اسير چه می¬گويد ؟»

يکی از وزيران نيک محضر گفت : ای خداوند همی¬گويد : « والکاظمين الغيظ و العافين عن الناس» ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت.

وزير ديگر که ضد او بود گفت : «ابنای جنس ما را نشايد در حضرت پادشاهان جز راستی سخن گفتن. اين انگيز« ملک را دشنام داد و ناسزا گفت.»

ملک روی ازين سخن درهم آمد و گفت : «آن دروغ پسنديده¬تر آمد مرا زين راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای اين بر خبثی.« چنانکه خردمندان گفته¬اند : «دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگیز »

هر که شاه آن کند که او گويد ............. حيف باشد که جز نکو گويد

و بر پيشانی ايوان کاخ فريدون شاه، نبشته بود :

جهان ای برادر نماند به کس .... . ............ دل اندر جهان آفرين بند و بس

مکن تکيه بر ملک دنيا و پشت ................. که بسيار کس چون تو پرورد و کشت

چو آهنگ رفتن کند جان پاک .. ............... چه بر تخت مردن چه بر روی خاک

گلستان سعدي

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر