سواران لحظه اي تمکين نکردند


خاطره هشت سال دفاع مقدس ، برای کسانی که با مردان آسمانی آن روزگار، ارتباط داشته و مأنوس بوده اند؛ فراموش نشدنی و ماندگار و لذت بخش است . و اصولا این چنین افرادی ، خاطره های دوران دفاع مقدس ، برایشان نمک زندگی و عشق به زنده ماندن است، بدون مرور روزانه یاد آن روزها ، روزگار سر نمی شود. جنگ؛ به معنی واقعی تحمیلی بود و بر مردم سخیتی ها ، وارد شد ؛ اما عشق به آزادگی و آزادبودن و روحیه مجاهدت و ایثار و نوع دوستی و خدمت، همه سختی هارا ، آسان کرده بود. مروری به آن چه مردان آسمانی می خواستند و نگاهی به آن چه رسیده ایم ، شاید بتواند؛ رهروان آن مردان یگانه دوران را ، همتی دوباره بدهد تا فراموش شده ها را بطلبند و ناخواسته ها را اصلاح نمایند.

به روان پاک همه شهدای دوران دفاع مقدش و بر روان امام شهیدان درود می فرستیم و یادشان را گرامی می داریم.

سبک بالان خراميدند و رفتند

مرا بيچاره ناميدند و رفتند

سواران لحظه اي تمکين نکردند

ترحم بر من مسکين نکردند

سواران از سر نئشم گذشتند

فغان ها کردم، اما برنگشتند

اسير و زخمي و بي دست و پا من

رفيقان، اين چه سودا بود با من؟

رفيقان، رسم هم دردي کجا رفت؟

جوان مردان، جوان مردي کجا رفت؟

مرا اين پشت، مگذاريد بي پاک

گناهم چيست، پايم بود در خاک

اگر دير آمدم مجروح بودم

اسير قبض و بست روح بودم

در باغ شهادت را نبنديد

به ما بيچارگان زان سو نخنديد

رفيقانم دعا کردند و رفتند

مرا زخمي رها کردند و رفتند

رها کردند در زندان بمانم

دعا کردند سرگردان بمانم

شهادت نردبان آسمان بود

شهادت آسمان را نردبان بود

چرا برداشتند اين نردبان را؟

چرا بستند راه آسمان را؟

مرا پايي به دست نردبان بود

مرا دستي به بام آسمان بود

تو بالا رفته اي من در زمينم

برادر، روسياهم، شرمگينم

مرا اسب سپيدي بود روزي

شهادت را اميدي بود روزي

در اين اطراف، دوش اي دل تو بودي!

نگهبان ديشب، اي غافل تو بودي!

بگو اسب سپيدم را که دزديد

اميدم را، اميدم را که دزديد

مرا اسب چموشي بود روزي

شهادت مي فروشي بود روزي

شبي چون باد بر يالش خزيدم

به سوي خانه ي ساقي دويدم

چهل شب راه را بي وقفه راندم

چهل تسبيح ساقي نامه خواندم

ببين اي دل، چقدر اين قصر زيباست

گمانم خانه ي ساقي همين جاست

دلم تا دست بر دامان در زد

دو دستي سنگ شيون را به سر زد

اميدم مشت نوميدي به در کوفت

نگاهم قفل در، ميخ قدر کوفت

چه درد است اين که در فصل اقاقي؟

به روي عاشقان در بسته ساقي

بر اين در،‌ واي من قفلي لجوج است

بجوش اي اشک هنگام خروج است

در ميخانه را گيرم که بستند

کليدش را چرا يا رب شکستند؟!

دعا کردند در زندان بمانم

دعا کردند سرگردان بمانم

من آخر طاقت ماندن ندارم

خدايا تاب جان کندن ندارم

دلم تا چند يا رب خسته باشد؟

در لطف تو تا کي بسته باشد؟

بيا باز امشب اي دل در بکوبيم

بيا اين بار محکم تر بکوبيم

مکوب اي دل به تلخي دست بر دست

در اين قصر بلور آخر کسي هست

بکوب اي دل که اين جا قصر نور است

بکوب اي دل مرا شرم حضور است

بکوب اي دل که غفار است يارم

من از کوبيدن در شرم دارم

بکوب اي دل که جاي شک و ظن نيست

مرا هر چند روي در زدن نيست

کريمان گر چه ستار العيوب اند

گداياني که محبوب اند خوب اند

بکوب اي دل،‌ مشو نوميد از اين در

بکوب اي دل هزاران بار ديگر

دلا! پيش آي تا داغت بگويم

به گوشت، قصه اي شيرين بگويم

برون آيي اگر از حفره ي ناز

به رويت مي گشايم سفره ي راز

نمي دانم بگويم يا نگويم

دلا! بگذار، تا حالا نگويم

ببخش اي خوب امشب، ناتوانم

خطا در رفته از دست زبانم

لطيفا رحمت آور، من ضعيفم

قوي تر ازمن است، امشب حريفم

شبي ترک محبت گفته بودم

ميان دره ي شب خفته بودم

ني ام از ناله ي شيرين تهي بود

سرم بر خاک طاقت سر نمي سود

زبانم حرف با حرفي نمي زد

سکوتم ظرف بر ظرفي نمي زد

نگاهم خال، در جايي نمي کوفت

به چشمم اشک غم، تايي نمي کوفت

دلم در سينه قفلي بود، محکم

کليدش بود، درياچه ي غم

اميدم، گرد اميدي نمي گشت

شبم دنبال خورشيدي نمي گشت

حبيبم قاصدي از پي فرستاد

پيامي بابلوري مي فرستاد

که مي دانم تو را شرم حضور است

مشو نوميد، اين جا قصر نور است

الا! اي عاشق اندوه گينم

نمي خواهم تو را غمگين ببينم

اگر آه تو از جنس نياز است

در باغ شهادت باز، باز است

نمي دانم که در سر، اين چه سودا است!

همين اندازه مي دانم که زيبا است

خداوندا چه درد است اين چه درد است؟

که فولاد دلم را آب کرده است

مرا اي دوست، شرم بندگي کشت

چه لطف است اين، مرا شرمندگي کشت

۱ نظر:

  1. حکم " زندان ، شلاق و تبعید " برای " علی پورسلیمان "

    مسئول تشکیلات و برنامه ریزی سازمان معلمان ایران

    ومدیر وبلاگ " سخن معلم "

    پاسخحذف