حکایات

حکيم فرزانه اي را پرسيدند:

چندين درخت نامور که خداي عزوجل آفريده است و برومند ، هيچ يک را آزاد نخوانده اند مگر سرو را که ثمره اي ندارد . درين چه حکمت است ؟

گفت : هردرختي ثمره معين است که به وقتي معلوم به وجود آن تازه آيد و گاهي به عدم آن پژمرده شود سرو را هيچ ازين نيست و همه وقتي خوش است و اين صفت آزادگان است .

به آنچه مي گذرد دل منه که دجله بسي ....پس از خليفه بخواهد گذشت در بغداد

گرت ز دست برآيد، چو نخل باش کريم......ورت ز دست نيايد، چو سرو باش آزاد

*******

از يکي از بزرگان پرسيدند:

با اينکه دست راست داراي چندين فضيلت و کمال است ، چرا بعضي انگشتر را در دست چپ مي کنند؟

او در پاسخ گفت : نداني که پيوسته اهل فضل، از نعمتهاي دنيا محروم شوند ؟!

آنکه حظ آفريد و روزي داد.....يا فضيلت همي دهد يا بخت

*******

پارسايي در مناجات مي گفت : خدايا! بر بدان رحمت بفرست ، اما نيکان خود رحمتند و آنها را نيک آفريده اي .

گويند: فريدون که بر ضحاک ستمگر پيروز شد و خود به جاي او نشست فرمود خيمه شاهي او را در زميني وسيع سازند. پس به نقاشان چنين دستور داد تا اين را در اطراف آن خيمه با خط زيبا و درشت بنويسند و رنگ آميزي کنند:

اي خردمند! با بدکاران به نيکي رفتار کن ، تا به پيروزي از تو راه نيکان را برگزينند.

فريدون گفت : نقاشان چين را ....که پيرامون خرگاهش بدوزند

بدان را نيک دار، اي مرد هشيار!....که نيکان خود بزرگ و نيک روزند

*******

جاهلي خواست که الاغي را سخن گفتن بياموزد، گفتار را به الاغ تلقين مي کرد و به خيال خود مي خواست سخن گفتن را به الاغ ياد بدهد.

حکيمي او را گفت :

اي احمق ! بيهوده کوشش نکن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيرون کن ، زيرا الاغ از تو سخن نمي آموزد، ولي تو مي تواني خاموشي را از الاغ و ساير چارپايان بياموزي .

حکيمي گفتش اي نادان چه کوشي .... در اين سودا بترس از لولائم

نياموزد بهايم 445 از تو گفتار ..... تو خاموشي بياموز از بهائم

هر که تاءمل نکند در جواب ..... بيشتر آيد سخنش ناصواب

يا سخن آراي چو مردم بهوش ..... يا بنشين همچو بائم خموش

برگرفته از باب هشتم گلستان سعدی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر