با قالب مرده چه عشق بازم ؟!

خوب رويي كه هزار دانا از سوداي او شيدا بود و هر لحظه بر سر كويش از آمد و شد سوداييان هزار غوغا، نوبت خوبي به سر آمد و نكبت زشتي از بام و در، درآمد.

عاشقان، بساط انبساط بازچيدند و پاي اختلاط دركشيدند.

با يكي از ايشان گفتم: اين همان يــار است كه پــار بود. اين چه وقاحت و بي شرمي است، و بي وفايي و بي آزرمي، كه دامن صحبت از او درچيدي و پاي ارادت از او دركشيدي؟!

گفت: هيهات چه مي گويي! آنچه دل من مي برد و هوش من مي ربود روحي بود در قالب اعضا. چون آن روح از اين قالب مفارقت كرد، با قالب مرده چه عشق بازم و بر گل پژمرده چه نغمه آغازم!

بهارستان

عبدالرحمن جامي

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر