هـــفـت شـهــر عشــــق !

مولانا می گوید :
هفت شهر عشق را عطار گشت.......... ما هنوز اندر خم يک کوچه ايم.

سیر مراحل عرفانی برای اهل ذوق حود حکایتی جذاب و شنیدنی است. آیا داستان هفت شهر عشق را شنیده اید ؟آیا قصه سيمرغ را نشنيده‌ايد ؟ دنیا بیان کثرت و فراوانی و تعدد است و بايد جهان از لوث كثرت پاك شود و به مقام وحدت و یگانگی و حدت رسید . داستان عطار همین را می گوید ؛ یكي از برجسته ترين آثار عرفاني در ادبيات جهان همین داستان منطق الطیر عطار و بیان قصه رسیدن مرغان به سیمرغ است و آن توصيفي است از سفر مرغان به سوي "سيمرغ " و ماجراهايي كه در اين راه برآنان گذشته و دشواريهاي راه ايشان و انصراف بعضي و هلاك شدن گروهي و سرانجام رسيدن" سي مرغ "از آن جمع انبوه به زيارت " سيمرغ" در اين منظومه لطيف ترين بيان ممكن از رابطه حق و خلق و دشواريهاي راه سلوك عرضه شده است.

دراین داستان ضمن اجماع مرغان و سوال و جوابي كه بين آنها و هدهد پيش مي آيد عطار از مقامات تبتُّــل تا فنا و از سلوك و سير الي الله و از هفت وادي و يا به تعبير مولوي هفت شهر عشق سخن گفته و با آوردن حكاياتي كوتاه و شيرين گفته هاي خود را تاييد كرده است . ما دراین این جا هفت وادی عرفان یعنی ؛ طلب‏ ، عشق‏ ، معرفت‏: استغنا ، توحید ، حیرت ،: فقر و فنا‏ و توضیحات آن ازرا منطق الطیر عرضه می کنیم :

گفـــت مـــا را هفت وادی در ره است

چون گذشتی هفت وادی،درگه است

وا نیامــــــــــد در جهان زین راه کس

نیست از فرسنـــــــــگ آن آگاه کس

چون نیامـــد باز کس زین راه دور

چون دهندت آگهی ای ناصبور؟

چون شدند آن جایگه گم سر به سر

کی خبر بازت دهــــــــد ای بی خبر؟

هست وادی طلـــــــــــــــــب آغاز کار

وادی عشق است از آن پس ، بی کنار

پس سیم وادی است آن معرفت

پـــــس چهارم وادی استغنا صفت

هست پنجـــــم وادی توحیـــد پاک

پس ششم وادی حیرت صعب ناک

هفتمیـــن وادی فقر است و فنا

بعــد از ایـــن روی روش نبود تو را

در کشش افتی روش گم گرددت

گـــــــر بود یک قطره قلزم گرددت

وادی اول:طلــــب

ملک اینجا بایدت انداختن

ملک اینجا بایدت درباختن

در میان خونت باید آمدن

وز همه بیرونت باید آمدن

چون نماند هیچ معلومت به دست

دل بباید پاک کردن از هرچه هست

چون دل تو پاک گردد از صفات

تافتن گیرد ز حضرت نور ذات

وادی دوم: عشــــق

کس درین وادی بجز آتش مباد

وان که آتش نیست عیشش خوش مباد

عاشق آن باشد که چون آتش بود

گرم رو و سوزنده و سرکش بود

عاقبت اندیش نبود یک زمان

درکشد خوش خوش بر آتش صد جهان

وادی سوم:معرفــــــت

چون بتابد آفتاب معرفت

از سپهر این ره عالی صفت

هر یکی بینا شود بر قدر خویش

بازیابد در حقیقت صدر خویش

سر ذراتش همه روشن شود

گلخن دنیا بر او گلشن شود

مغز بیند از درون نه پوست او

خود نبیند ذره ای جز دوست او

وادی چهارم:استغنـــا

هفت دریا یک شَمَر اینجا بود

هفت اخگر یک شرر اینجا بود

هشت جنت نیز اینجا مرده ای است

هفت دوزخ همچون یخ افسرده ای است

وادی پنجموحیــــــــد

رویها چون زین بیابان درکنند

جمله سر از یک گریبان برکنند

گر بسی بینی عدد، گر اندکی

آن یکی باشد درین ره در یکی

چون بسی باشد یک اندر یک مدام

آن یک اندر یک ، یکی باشد تمام

وادی ششم:حیـــرت

مرد حیران چون رسد این جایگاه

در تحیر ماند و گم کرده راه

گر بدو گویند"مستی یا نه ای؟

نیستی گویی که هستی یا نه ای؟

در میانی یا برونی از میان؟

برکناری یا نهانی یا عیان؟

فانیی یا باقیی یا هردویی؟

یا نه ای هردو ، تویی یا نه تویی؟"

گوید:"اصلا می ندانم چیز من

وان "ندانم" هم ندانم نیز من

عاشقم اما ندانم بر کیم

نه مسلمانم نه کافر پس چیم

لیکن از عشقم ندارم آگهی

هم دلی پر عشق دارم هم تهی

وادی هفتم:فقـر و فنــا

بعد از این وادی فقر است و فنا

کی بود اینجا سخن گفتن روا

عین وادی فراموشی بود

گنگی و کری و بیهوشی بود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر