شعر عقاب

شعر عقاب

دکتر پرویز ناتل خانلری

این شعر را اولین بار و قبل از انقلاب از زبان « نصرالله بهرامی » دبیر اهل ذوق درس زیست شناسی کرمانشاه که الان نمی دانم کجاست، شنیدم که آن را با احساس و زبان خاص خودش ، در یک روز سرد زمستانی که برف از آسمان می آمد ، برای دانش آموزان کلاس خواند و گفت امروز نمی خواهم درس بگویم ؛ شعر زیبایی برایتان می خوانم بلکه از آن درس زندگی بگیرد و پیام آن را که مقایسه زندگی در پلشتی و زندگی در آزادی و اوج پرواز است بشنوید وامروز من آن را در یک روز گرم تابستانی به دوستان تقدیم می کنم .... وشروع کرد به خواندن :

« گويند زاغ 300 سال بزيد و گاه عمرش ازين نيز درگذرد ... عقاب را 30 سال عمر بيش نباشد»

شعر درباره عقابي است که به 30 سالگي رسيده و مرگ قريب الوقع،‌ آشفته اش کرده. عقاب براي رهايي از اين آشفتگي به سراغ کلاغ سن و سال داري که محضر عقاب هاي زيادي را درک کرده مي رود تا از او راز بقا و راز طول عمرش را بپرسد و چاره اي بجويد.

گشت غمناک دل و جان عقاب

چو ازو دور شد ايام شباب

ديد کش دور به انجام رسيد

آفتابش به لب بام رسيد

بايد از هستي دل بر گيرد

ره سوي کشور ديگر گيرد

خواست تا چاره ي نا چار کند

دارويي جويد و در کار کند

صبحگاهي ز پي چاره ي کار

گشت برباد سبک سير سوار

گله کاهنگ چرا داشت به دشت

ناگه ا ز وحشت پر ولوله گشت

وان شبان ، بيم زده ، دل نگران

شد پي بره ي نوزاد دوان

کبک ، در دامن خار ي آويخت

مار پيچيد و به سوراخ گريخت

آهو استاد و نگه کرد و رميد

دشت را خط غباري بکشيد

ليک صياد سر ديگر داشت

صيد را فارغ و آزاد گذاشت

چاره ي مرگ ، نه کاريست حقير

زنده را فارغ و آزاد گذاشت

صيد هر روزه به چنگ آمد زود

مگر آن روز که صياد نبود

آشيان داشت بر آن دامن دشت

زاغکي زشت و بد اندام و پلشت

سنگ ها ا زکف طفان خورده

جان ز صد گونه بلا در برده

سا له ها زيسته افزون ز شمار

شکم آکنده ز گند و مردار

بر سر شاخ و را ديد عقاب

ز آسمان سوي زمين شد به شتاب

گفت که : ‹‹ اي ديده ز ما بس بيداد

با تو امروز مرا کار افتاد

مشکلي دارم اگر بگشايي

بکنم آن چه تو مي فرمايي ››

گفت : ‹‹ ما بنده ي در گاه توييم

تا که هستيم هوا خواه تو ييم

بنده آماده بود ، فرمان چيست ؟

جان به راه تو سپارم ، جان چيست ؟

دل ، چو در خدمت توشاد کنم

ننگم آيد که ز جان ياد کنم ››

اين همه گفت ولي با دل خويش

گفت و گويي دگر آورد به پيش

کاين ستمکار قوي پنجه ، کنون

از نياز است چنين زار و زبون

ليک نا گه چو غضبناک شود

زو حساب من و جان پاک شود

دوستي را چو نباشد بنياد

حزم را بايد از دست نداد

در دل خويش چو اين راي گزيد

پر زد و دور ترک جاي گزيد

زار و افسرده چنين گفت عقاب

که :‹‹ مرا عمر ، حبابي است بر آب

راست است اين که مرا تيز پر است

ليک پرواز زمان تيز تر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت

به شتاب ايام از من بگذشت

گر چه ا زعمر ،‌دل سيري نيست

مرگ مي آيد و تدبيري نيست

من و اين شه پر و اين شوکت و جاه

عمرم از چيست بدين حد کوتاه؟

تو بدين قامت و بال ناساز

به چه فن يافته اي عمر دراز ؟

پدرم نيز به تو دست نيافت

تا به منزلگه جاويد شتافت

ليک هنگام دم باز پسين

چون تو بر شاخ شدي جايگزين

از سر حسرت بامن فرمود

کاين همان زاغ پليد است که بود

عمر من نيز به يغما رفته است

يک گل از صد گل تو نشکفته است

چيست سرمايه ي اين عمر دراز ؟

رازي اين جاست،تو بگشا اين راز››

زاغ گفت : ‹‹ ار تو در اين تدبيري

عهد کن تا سخنم بپذيري

عمرتان گر که پذيرد کم و کاست

دگري را چه گنه ؟ کاين ز شماست

ز آسمان هيچ نياييد فرود

آخر ا زاين همه پرواز چه سود ؟

پدر من که پس ا زسيصد و اند

کان اندرز بد و دانش و پند

بارها گفت که برچرخ اثير

بادها راست فراوان تاثير

بادها کز زبر خاک و زند

تن و جان را نر سانند گزند

هر چه ا ز خاک ، شوي بالاتر

باد را بيش گزند ست و ضرر

تا بدانجا که بر اوج افلاک

آيت مرگ بود ، پيک هلاک

ما از آن ، سال بسي يافته ايم

کز بلندي ،‌رخ برتافته ايم

زاغ را ميل کند دل به نشيب

عمر بسيارش ار گشته نصيب

ديگر اين خاصيت مردار است

عمر مردار خوران بسيار است

گند و مردار بهين درمان ست

چاره ي رنج تو زان آسان ست

خيز و زين بيش ،‌ره چرخ مپوي

طعمه ي خويش بر افلاک مجوي

ناودان ، جايگهي سخت نکوست

به از آن کنج حياط و لب جوست

من که صد نکته ي نيکو دانم

راه هر بر زن و هر کو دانم

خانه ، اندر پس باغي دارم

وندر آن گوشه سراغي دارم

خوان گسترده الواني هست

خوردني هاي فراواني هست ››

آن چه ز آن زاغ چنين داد سراغ

گندزاري بود اندر پس باغ

بوي بد ، رفته ا زآن ، تا ره دور

معدن پشه ، مقام زنبور

نفرتش گشته بلاي دل و جان

سوزش و کوري دو ديده از آن

آن دو همراه رسيدند از راه

زاغ بر سفره ي خود کرد نگاه

گفت : ‹‹ خواني که چنين الوان ست

لايق محضر اين مهمان ست

مي کنم شکر که درويش نيم

خجل از ما حضر خويش نيم»

گفت و بشنود و بخورد از آن گند

تا بياموزد از او مهمان پند

عمر در اوج فلک بر ده به سر

دم زده در نفس باد سحر

ابر راديده به زير پر خويش

حيوان راهمه فرمانبر خويش

بارها آمده شادان ز سفر

به رهش بسته فلک طاق ظفر

سينه ي کبک و تذرو و تيهو

تازه و گرم شده طعمه ي او

اينک افتاده بر اين لاشه و گند

بايد از زاغ بياموزد پند

بوي گندش دل و جان تافته بود

حال بيماري دق يافته بود

دلش از نفرت و بيزاري ، ريش

گيج شد ، بست دمي ديده ي خويش

يادش آمد که بر آن اوج سپهر

هست پيروزي و زيبايي و مهر

فر و آزادي و فتح و ظفرست

نفس خرم باد سحرست

ديده بگشود به هر سو نگريست

ديد گردش اثري زين ها نيست

آن چه بود از همه سو خواري بود

وحشت و نفرت و بيزاري بود

بال بر هم زد و بر جست ا ز جا

گفت : که ‹‹ اي يار ببخشاي مرا

سال ها باش و بدين عيش بناز

تو و مردار تو و عمر دراز

من نيم در خور اين مهماني

گند و مردار تو را ارزاني

گر در اوج فلکم بايد مرد

عمر در گند به سر نتوان برد ››

شهپر شاه هوا ، اوج گرفت

زاغ را ديده بر او مانده شگفت

سوي بالا شد و بالاتر شد

راست با مهر فلک ، همسر شد

لحظهيي چند بر اين لوح کبود

نقطهيي بود و سپس هيچ نبود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر