*****
سحرگه رهروی در سرزمینی
همی گفت این معما با قرینی
که ای صوفی! شراب آنگه شود صاف
کـه در شیشه بـــــرآرد اربعینی
خدا زان خرقه بیزارست صدبار
که صد بت باشدش در آستینی
مروت گرچه نامی بینشان است
نیـازی عرضــه کن بــر نازنینی
ثوابت باشد ای دانای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشهچینی
نمیبینم نشاط عیش در کس
نــه درمان دلی، نــه درد دینی
درونها تیره شد، باشد که از غیب
چراغی برکند خلوت نشینی
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی
اگرچه رسم خوبان، تندخویی است
چه باشد گر بسازد با غمینی
ره میخانه بنما تا بپرســـم
مـــآل خویش را از پیـشبینی
نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علــمالیقینی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر