
در عصر حضرت داوود (ع) ، در میان قوم بنی اسرائیل ، عابدی بود که بسیار عبادت می کرد ، به گونه ای که حضرت داوود(ع) هم، از آن همه عبادت و توفیق شگفت زده شد.
خداوند به داوود(ع) وحی کرد : « از عبادت های آن عابد تعجب نکن، او ریاکار و خودنماست.»
مدتی گذشت ، آن عابد از دنیا رفت وجمعی نزد داوود(ع) آمدند وگفتند : « آن عابد از دنیا رفته است.»
داوود (ع) فرمود : « جنازه اش راببرید و به خاکش یسپارید.»
این موضوع موجب ناراحتی و بگو مگو بنی اسرائیل شد که ؛ چرا داوود پیامبر شخصاً در کفن و دفن او شرکت نکرده است ؟! وقتی مردم بنی اسرائیل ، او را غسل دادند، پنجاه نفر از آنها برخاستند و گواهی دادند که از آن عابد ، جز کار خیر ندیده اند!
پس از دفن عابد ، خداوند به داوود(ع) وحی کرد : « چرا در کفن ودفن آن عابد حاضر نشدی؟»
داوود(ع) عرض کرد : « به خاطر آن چه را که در مورد او به من وحی کردی، که او ریاکار است.»
خداوند فرمود : « اگر چه او چنین بود ، ولی گروهی از علمای واهبان گواهی دادند که جز خیر از او ندیده اند، گواهی آنان را پذیرفتم و آن چه را در مورد آن عابد می دانستم پوشاندم.»
قصه های قرآن
محمد محمدی اشتهاردی
صفحات320 و 321
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر