هنگامي كه برادران يوسف (علیه السلام) مي خواستند او را به چاه بيفكنند ،وي خنديد ،برادرانش تعجب كردند و گفتند : براي چه مي خندي ؟! حضرت يوسف (علیه السلام) راز خنده خود را اين گونه بيان كرد:
فراموش نمي كنم روزي را كه، به شما برادران نيرومند نظر افكندم و خوشحال شدم و با خود گفتم : كسي كه اين همه يار وياور نيرومند دارد از حوادث سخت چه غمي خواهد داشت ! روزی به بازوان شما ، دل بستم ،اما اكنون در چنگال شما گرفتارم و به شما پناه مي برم ،ولي به من پناه نمي دهيد.
خدا؛ شما را بر من مسلط ساخت تا بياموزم كه به غير او ( حتي برادرانم )تكيه نكنم .
تفسیر نمونه ج9
ناصر مکارم شیرازی
...وَقَالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِّنْهُمَا اذْكُرْنِي عِندَ رَبِّكَ فَأَنسَاهُ الشَّيْطَانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ
و به آن يكي از آن دو كه ميدانست رهائي مييابد گفت: مرا نزد صاحبت (سلطان مصر) يادآوري كن، ولي شيطان يادآوري او را نزد صاحبش از خاطر وي برد و بدنبال آن [يوسف] چند سال در زندان باقي ماند.
سوره یوسف آیه 42
سلام دوست گرامی
پاسخحذفطاعات قبول
دست مریزاد