کاري به کار عشق ندارم
من هيچ چيز و هيچ کسي را
ديگر
در اين زمانه دوست ندارم
انگار
اين روزگار چشم ندارد من و تو را
يک روز
خوشحال و بيملال ببيند
زيرا
هر چيز و هر کسي را
که دوستتر بداري
حتي اگر که يک نخ سيگار
يا زهرمار باشد
از تو دريغ ميکند…
پس
من با همه وجودم
خود را زدم به مُردن
تا روزگار، ديگر
کاري به من نداشته باشد
اين شعر تازه را هم
ناگفته ميگذارم…
تا روزگار بو نَبَرد…
گفتم که
کاري به کار عشق ندارم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر