بیــداری و بی خیــالـی روح انسانی

اصحاب رسول اكرم كه مردان‏ مؤمنی بودند ، حالتی در خود ديدند . دغدغه در آنها پيدا شد كه نكند ما منافق باشيم و خودمان نمی‏دانيم .

به پيامبر ( ص ) عرض كردند : يا رسول‏ الله نخاف علينا النفاق ما می‏ترسيم منافق باشيم .

فرمود : چرا ؟

عرض‏ كردند برای اينكه وقتی در محضر مبارك شما می‏نشينيم و شما صحبت می‏كنيد ، موعظه می‏كنيد ، از خدا می‏گوئيد ، از قيامت می‏گوئيد ، راجع به گناهان و توبه و استغفار سخن می‏گوئيد ، يك حال بسيار خوشی پيدا می‏كنيم ، ولی بعد كه از حضور شما مرخص می‏شويم و شممنا الاولاد و راينا العيال والاهل و مدتی‏ با زن و بچه‏مان می‏نشينيم تعبير خودشان اين است كه بچه‏هايمان را بو می‏كنيم می‏بينيم كه حالمان برگشت ، باز همان آدم اول شديم .

يا رسول الله‏ ! آيا اين نفاق نيست ؟ نكند نفاق باشد و ما منافق باشيم ! فرمود : نه ، اين نفاق نيست . نفاق ، دوروئی است ، اين ، " دوحالتی " است . انسان‏ گاهی روحش اوج می‏گيرد و بالا می‏رود ، و گاهی روحش پايين می‏آيد . البته‏ شما وقتی پيش من هستيد و اين حرفها را می‏شنويد ، قهرا چنين حالتی پيدا می‏كنيد . بعد اين جمله را فرمود :

« لو تدومون علی الحالة التی وصفتم‏ انفسكم بها لصافحتكم الملائكة و مشيتم علی الماء » اگر به آن حالتی‏ كه پيش من هستيد ، باقی بمانيد و از آن حال خارج نشويد ، می‏بينيد ملائكه می‏آيند و با شما مصافحه می‏كنند و شما بر روی آب می‏توانيد راه برويد ، بدون اينكه فرو برويد !

آن حالت ، حالتی‏ نيست‏كه برای شما هميشه باقی بماند . اگر آن حالت برايتان به صورت يك‏ ملكه باقی بماند ، به اين مقامها می‏رسيد .

به نظر من اين قطعه معروف سعدی ترجمه همين حديث است ، ولی به‏ صورت ديگری مطلب را از زبان يعقوب می‏گويد :

يكی پرسيد از آن گم كرده فرزند ...... كه ای روشن گهر پير خردمند

زمصرش بوی پيراهن شنيدی ...... چرا در چاه كنعانش نديدی ؟

يوسف در مصر خود را به برادرانش معرفی كرد و پيراهنش را به آنها داد و گفت اين را ببريد . اينها هنوز نيامده بودند كه يعقوب گفت :

" « انی لاجد ريح يوسف لولا ان تفندون »" بوی يوسف را احساس می‏كنم‏ اگر نگوئيد اين [ آدم ] ، پير و خرفت شده است .

[ كسی در زبان شعر خطاب‏ به يعقوب می‏گويد : ] تو چطور بوی پيراهن يوسف را از مصر احساس می‏كنی ، در حالی كه [ قبلا ] او خودش در چاه كنعان در ده خودتان بود ولی او را احساس نمی‏كردی ؟ چرا در چاه كنعانش نديدی ؟

بگفت احوال ما برق جهان است ...... دمی پيدا و ديگر دم نهان است

گهی بر طارم اعلی نشينيم ...... گهی بر پشت پای خود نبينيم

حال ما مثل برق جهنده است ، يك لحظه می‏جهد و لحظه‏ای ديگر خاموش است .

[ به قول حافظ ] :

برقی از منزل ليلی بدرخشيد سحر ...... وه كه با خرمن مجنون دل افگار چه كرد

تا اينجا دنباله سؤالی است كه از يعقوب شده و او هم جواب داده است.

بعد می‏گويد :

اگر درويش در حالی بماندی ...... سرودست از دو عالم برفشاندی

اگر [ عارف ] در حالی كه برايش رخ می‏دهد ، باقی بماند ، از دو عالم‏ بالاتر می‏رود .

برگرفته از کتاب : انسان کامل

شهیدمطهری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر