حکایت شیخ صنعان

میوه ممنوعه

سرگذشت شیخ صنعان برای اولین بار در ادبیات ایران در منطق الطیر شیخ فرید‌الدین عطار نیشابوری آمده و آن طویلترین و دل‌آویزترین داستانی است که در آن کتاب سروده شده است . قهرمان آن داستان ، پیری است فرتوت به نام شیخ صنعان که پس از سالها عبادت و تقوی و پنجاه سال اعتکاف در کعبه و رسیدن به مقام کشف و شهود داشتن چهار صد مرید سالک ، شبی در خواب می بیند بتی را در دیار روم سجده می کند :

شیخ صنعان پیر عهد خویش بود

در کمالش هرچه گویم بیش بود

شیخ بود اندر حرم پنجاه سال

با مریدی چار صد صاحب کمال

موی می بشکافت مرد معنوی

در کرامات و مقامات قوی

هر که بیماری و سستی یافتی

از دم او تندرستی یافتی

خلق را فی‌الجمله در شادی و‌غم

مقتدایی بود در عالم علم

گرچه خود را قدوه اصحاب دید

چند شب او همچنان در خواب دید

کز حرم در روش افتادی مقام

سجده میکردی بتی را بردوام

شیخ صنعان برای درک تعبیر آن با مریدان بسوی روم رفت و اتفاقاً به دختری ترسا دل بست و از شریعت و طریقت بگسست و بجای خانه کعبه ، این بار معتکف کوی یار شد :

آخرالامر آن بدانش اوستاد

بامریدان گفت کاریم اوفتاد

می بباید رفت سوی روم زود

تا شود تعبیر این معلوم زود

چارصد مرد مرید معتبر

پیروی کردند با او در سفر

می شدند از کعبه تا اقصای روم

طوف می کردند سر تا پای روم

از قضا دیدند عالی منظری

بر در منظر نشسته دختری

دختر ترسای روحانی صفت

در ره روح اللـَّهش صد معرفت

بر سپهر‌حسن و در برج کمال

آفتابی بود اما بی زوال

آفتاب از رشک عکس روی او

زردتر از عاشقان درکوی او

در ترسا چو برقع برگرفت

بند بند شیخ آتش درگرفت

چون نمود از زیر برقع روی خویش

بست صد ز نارش از یک موی خویش

گرچه شیخ آنجا نظر در پیش کرد

عشق آن بت روی ،کار خویش کرد

شد بگل از دست و در پای اوفتاد

جای آتش بود برجای اوفتاد

پند مریدان سودی نبخشید و شیخ را در حال خود رها ساختند . دختر از حال شیخ آگاه گشت و چون ناله‌ها و زاری‌های او بشنید او را گفت که اگر در عشق استواری ، باید چهار کار اختیار کنی : 1- سجده بر بت آری 2ـ قرآن بسوزی 3- خمر بنوشی 4ـ دیده از ایمان بدوزی . شیخ خمر بنوشید و از سرمستی آن سه کار دیگر نیز بکرد و زنار بست و به دیر نشست .

دخترش گفت ای خرف از روزگار

ساز کافور و کفن کن شرم آر

شیخ گفتش گر بگوئی صد هزا

رمی‌ندارم جز غم عشق تو کار

گفت دختر گر تو هستی مرد کار

کرد باید چار کارت اختیار

سجده کن پیش بت و قرآن بسوز

خمر نوش و دیده از ایمان بدوز

شیخ گفتا خمر کردم اختیار

با سه دیگر ندارم هیچکار

گفت بر خیز و بیا و خمر نوش

چون بنوشی خمر آئی در خروش

گفت بیطاقت شدم ای ماه روی

از من بیدل چه می خواهی بگوی

گر بهشیاری نگشتم بت پرست

پیش بت مصحف بسوزم مست مست

دخترش گفت این زمان مرد منی

خواب خوش بادت که در خورد منی

چون خبر نزدیک ترسایان رسید

کانچنان شیخی ره ایشان گزید

شیخ را بردند سوی دیر مست

بعد از آ ن گفتند تا زنار بست

جمله یاران از وی روی گردان شده و باز گشتند و شیخ چون چیزی نداشت ناچار شد برای کابین دختر مدت یک سال خوک‌بانی کند.

باز دختر گفت ای پیر اسیر

من گران کابینم و تو بس فق

سیم و زر باید مرا ای بیخبر

کی شود بی سیم کارت همچو

شیخ گفت ای سرو قد سیمبر

عهد نیکو میبری الحق بسر

کس ندارم جز تو ای زیبا نگار

دست از این شیوه سخن آخر بدار

عاقبت چون شیخ آمد مرد او

دل بسوخت آن ماه را از در

گفت کابین را کنون ای ناتمام

خوک بانی کن مرا سالی تمام

تا چو سالی بگذرد هر دو بهم

عمر بگذاریم در شادی و غم

شیخ در عشق دختر رسوای عالم شد، یکی از مریدان او در هنگام رفتن او به دیار روم غایب بود، چون باز‌آمد و از ماجرای او آگاه شد دیگر مریدان را ملامت کرد که چرا شیخ خود را در روم تنها گذاشتید ، این رسم حق شناسی و وفاداری نیست. به اصرار او مریدان بسوی روم آمدند و همه چهل شبانه روز معتکف بنشستند و بناله و زاری پرداختند تا خداوند دری از رحمت بگشاید و بر حال شیخ به بخشاید و او را از این گمراهی برهاند .

شیخ را در کعبه یاری چست بود

در ارادت دست از کل شست بود

بود بس داننده و بس راهبر

زو نبودی شیخ را آگاه تر

شیخ چو از کعبه شد سوی سفر

او نبود آنجایگه حاضر مگر

با مریدان گفت ای تردامنان

در وفاداری نه مردان نه زنان

گر شما بودید یار شیخ خویش

یاری او از چه نگرفتید پیش

جمله سوی روم رفتند از عرب

معتکف گشتند پنهان روز و شب

همچنان تا چل شبانروز تمام

سر نه پیچیدند هیچ از یک مقام

پس از چهل شب آن مرید پاکباز، مصطفی (ص) را بخواب دید که فرمود از دیر گاه غباری بس سیاه در میان شیخ و حق بود و من آن غبار ظلمت را به شبنم شفاعت فرونشاندم ، مرید نیک نفس پس از بیداری نزد شیخ رفت تا خواب و تعبیر آنرا به شیخ بازگو کند ولی در این وقت بود که حجاب ضلالت از برابر شیخ به یکسو رفت و دگر باره نور معرفت جایگزین آن شد. در این داستان دختر ترسا بعد از آن در اثر خوابی که دید مسلمان و شیخ ، اسلام بر وی عرضه نمود، پس از مسلمان شدن ، دختر از گناه پاک شده بلافاصله جان به جان آفرین تسلیم کرد .

آخرالامر آن صنم چون راه یافت

ذوق ایمان در دل آگاه یافت

شد دلش از ذوق ایمان بی قرار

غم آمد گرد او بی غمگسار

گفت شیخا طاقت من گشت طاق

من ندارم هیچ طاقت در فراق

می روم زین خاکدان پرصداع

الوداع ای شیخ عالم الوداع

چون مرا کوتاه خواهد شد سخن

عاجزم عفوم کن و خصمی مکن

این بگفت آن ماه دست از جان فشاند

نیم جانی داشت بر جانان فشاند

گشت پنهان آفتابش زیر میغ

جان شیرین زو جداشد ای دریغ

قطرة بود او در این بحر مجاز

سوی دریای حقیقت رفت باز

جمله چون بادی ز عالم می رویم

رفت او و ما همه هم می رویم

راجع به اصل و ریشه این داستان اطلاع درستی در دست نداریم و درست معلوم نشده که شیخ عطار از چه منبعی در نظم این قصه الهام گرفته است. آقای استاد سعید نفیسی حدس زده اند که در قرن ششم فقیهی بوده است معروف به ابن سقایا که در بغداد میزیسته در سال 506 که یوسف بن ایوب بن یوسف بن حسین بن یعقوب برزجردی همدانی عابد معروف متوفی در 535 به بغداد رفته و ابن سقایا به مجلس او آمده و پرسشی از او کرده است و یوسف بن ایوب بر او پرخاش کرده و بر آشفته و گفته است خاموش شو که از تو بوی کفر می شنوم وتو در دین اسلام نمی میری و ابن سقایا پس از مدتی به روم رفته و آنجا نصرانی شد و این واقعه را «ابن اثیر» در کتاب کامل التواریخ در حوادث سالهای 506 و 535 ذکر کرده است و ممکن است همین مطلب را در همان زمان پر و بال داده و داستان شیخ صنعان را از آن ساخته باشند، عطار هم آن قصه را در منطق الطیر آورده باشد حتی از غایت شهرت گاهی جداگانه نسخه ای از آن برداشته و آنرا کتابی مستقل دانسته و از آثار عطار شمرده اند .

قصه شیخ صنعان به ترکی ترجمه شده و مدتها پیش در آذربایجان شوروی به طبع رسیده است. برخی شیخ عطار را مرید شیخ صنعان نوشته اند که هیچ مدرکی برای آن نمی توان پیدا کرد. نایب صدر شیرازی در طرائق الحقایق می‌نویسد که هنگام سیاحت در شهر تفلیس مزار شیخ صنعان را در آنجا به او نشان داده‌اند .

بعضی از فضلا از مطالعه دیوان عطار به این نتیجه رسیده اند که مراد از سیخ صنعان و صف حالی است که عطار از خود کرده است و آن داستان خود اوست که مدتی از روزگارش را در قید هوی و هوس گذرانیده و بر اثر تغییر حالت به مقام عاشقی سرفراز گشته و از باده عشق مست و از دنیا و مافیها دست شسته است .

آقای دکتر صادق گوین ، شیخ صنعان را پیر سمعان نوشته و نگاشته‌اند که در موضوع کلمه صنعان یا سمعان بادی به این نکته توجه داشت که در تمام نسخ چاپی و بسیاری از نسخه‌های خطی و فرهنگها این کلمه به صورت صنعان نوشته شده ولی در دو نسخه از قرن هفتم این اسم سمعان ضبط شده است.

در کتب جغرافی قدیم و رسالاتی‌که راجع به دیارات (دیرها) نوشته‌اند دیری بنام صنعان ضبط نشده است، کلمه‌ای که شباهتی به این اسم داشته باشد صنعاء است که شهری است در یمن و دیری بوده در مشق که منسوب به آنرا صنعائی نوشته اند صنعان . کلمه سمعان را جغرافی نویسان ضمن دیارات ترسایان ذکر کرده اند و آن سه دیر بوده که اولی در حوالی دمشق، دوم دیری در نزدیک انطاکیه بر ساحل دریا، سوم دیر دیگری در نواحی حلب، این دیرها در کشورهای اسلامی بوده اند.

: این مطلب ازآقای

فریدون تیمائی موزه‌دار موزة هنرهای ملی است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر