« نـه مجنـونی، نـه عالِـمی ، نـه عـارفی »
ذوالنّون مصری،رحمةالله علیه، می گوید : روزی بـه دروازه شهری رسیدم ، خواستم که در آن شهر روم، درِ ورودی آن شهر کوشکی ( قصری ،خانه ای) دیدم و جوی آب ، به نزدیک آن جوی رفتم ، و طهارت کردم ، چون فارغ شدم ، چشم من بر بام کوشک افتاد.کـنیـزکـی دیــدم ایستاده ، در غایــت حسن و جـمال ، چـون مـرا بـدیـد ، گـفت :
« ای ذوالنّون ؛ چون تو از دور پدید (پیش ) آمـدی ، پنداشتم که دیـوانـه ای ؛ چـون طهارت کـردی دانستم کـه عـالمی ؛ و چـون از طهارت فارغ شدی و پیـش آمدی، پنداشتم که عارفی . اکنون به حقیقت نگاه می کنم : نه مجنونی ، نه عالِمی ، نه عارفی.»
گفتم : چـگـونــه ؟
گفت : « اگر دیـوانـه بـودی طهارت نکردی ،
واگر عالــم بـودی نظر به جانبی ( اطراف ) نکردی ،
و اگر عـارف بودی ، بـه جــز حق ، دلِ تــو ، بـه کسی دیــگـر مـیــل نـــکردی »
این بگفت و ناپدید شد.
لوامع الروایات- ص- 333
سدیدالدین محمد عوفی
* ذوالنّـون مصری: از عرفای قرن سوم ،او را به زندقه (کفر) متهم کردند، متوکل عباسی او را احضار کرد و کلام او را بشنید سپس وی را رها کرد و او به مصر بازگشت و همان ج ا(سال255ه.ق) درگذشت.
بسیار زیبابود منو که به این فکر انداخت که خیلی ریا کارم باشد که نباشم
پاسخحذفزاستی اگه خواستی به من سر بزنی این آذرس
http://pederkhandeh.persianblog.ir/
حنما سربزن